عصر ایران؛ هومان دوراندیش – در فاصلۀ جنگ جهانی اول تا جنگ جهانی دوم، جنبشی ادبی در پاریس شکل گرفت که متشکل از نویسندگان آمریکایی بود. آمریکاییهایی که از ایالات متحده به پاریس مهاجرت کرده بودند.
رهبر این جنبش ادبی گرترود استاین بود؛ رماننویس و نمایشنامهنویسی که در ۲۸ سالگی (۱۹۰۲) برای همیشه آمریکا را ترک کرد و تا آخر عمر مقیم پاریس شد. او شمع جمع و چهرۀ محوری ادبیان مهاجری بود که آنها را “نسل گمشده” نامید؛ اصطلاحی که مشهور شد و دلالت دارد بر همان نویسندگان مهاجری که به هوای زیستن در پاریس، ایالات متحده را ترک کرده بودند.
یکی از این نویسندگان، ارنست همینگوی بود. همینگوی در ۱۸۹۹ به دنیا آمده بود. او در ۱۹۲۱ به پاریس آمد و زندگی فقیرانهای را در این شهر زیبا آغاز کرد. خاطرات پنج سال حضور همینگوی در پاریس، در کتاب خواندنی “پاریس جشن بیکران” آمده است؛ کتابی که همینگوی نوشتن آن را ۱۹۵۷ آغاز کرد و در سال ۱۹۶۰، یکسال قبل از خودکشیاش، آن را به پایان رساند. این کتاب را سالها قبل فرهاد غبرایی ترجمه و انتشارات “کتاب خورشید” منتشر کرده است.
کسانی که فیلم “نیمهشب در پاریس” وودی آلن را دیدهاند، بهتر است این کتاب را هم بخوانند. کاملا پیداست که پاریس رویایی و دلنشین وودی آلن، ربط عمیقی به مطالعۀ این کتاب دارد. بیدلیل نیست که همینگوی یکی از شخصیتهای اصلی “نیمهشب در پاریس” است.
در صفحۀ آغازین کتاب جملهای از همینگوی آمده است که ظاهرا از نامۀ او خطاب به یکی از دوستانش است و در سال ۱۹۵۰ نوشته شده. یعنی دو دهه و اندی پس از اتمام دوران معاشقۀ همینگوی با پاریس.
همینگوی در این نامه به دوستش میگوید: «اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی، باقی عمرت را، هر جا که بگذرانی، با تو خواهد بود؛ چون پاریس جشنی است بیکران.»
کتاب سرشار از جملات زیبا است و خواننده هنگام مطالعهاش “لذت خواندن متن” را بهتمامی تجربه میکند. جملاتی دلنشین، توام با تصویرسازی قوی، و گاه آمیخته به بصیرت و نوعی حکمت یا دریافت شهودیِ یک هنرمند بزرگ.
فصل اول کتاب، با عنوان “کافۀ خوب میدان سن میشل”، با این جملات آغاز میشود:
«آن روزها هوا بد بود. پس از گذشتن پاییز، هوای بد یکروزه از راه میرسید. شبها ناگزیر میشدیم پنجرهها را روی باران ببندیم. بوران، برگها را از تن درختهای میدان کنترسکارپ میکَند. برگهای خیس زیر باران میماند و باد، باران را به اتوبوس بزرگ سبز انتهای خط میکوفت و در کافۀ “آماتورها” جای سوزنانداختن نبود… کافهای بود حزنانگیز که به نحو بدی اداره میشد. آنجا مستهای محله دور هم جمع میشدند و من به خاطر بوی بدنهای کثیف و بوی تند مستی از آنجا کناره میگرفتم… در و دیوار آنجا را تبلیغ اشتهاآورهای رنگارنگ با نامهای عجیب و غریب پر کرده بود، اما عدۀ انگشتشماری پول خریدنش را داشتند، مگر اینکه خواسته باشند برای شرابخواری تهبندی کنند. زنهای دائمالخمر را پوآوروت (poivrotte) مینامیدند که به معنای زن لول است.»
گرترود استاین
کمی جلوتر، همینگوی دربارۀ کافۀ خوب میدان سن میشل مینویسد: «کافۀ دلچسبی بود، گرم و پاکیزه و صمیمی. بارانی کهنهام را به روی قلاب آویختم تا خشک شود و کلاه مندرس و باد و باران خوردهام را روی رف بالای نیمکت گذاشتم و شیرقهوهای سفارش دادم. پیشخدمت شیرقهوه را آورد و من دفتر یادداشت و قلمی را از جیب نیمتنهام درآوردم و شروع کردم به نوشتن.»
در واقع خوانندۀ کتاب، به زودی درمییابد که غرض از نوشتن هر صفحۀ این کتاب، رسیدن به صفحۀ آخر نیست بلکه همۀ صفحات این کتاب در حکم صفحۀ آخرند. یعنی قصهای در کار نیست. ما با زندگی روزمره و تجربیات پاریسی همینگوی مواجهایم که نه تنها قلمی قوی آنها را تشریح و توصیف کرده، بلکه فینفسه جالب و دلنشیناند.
با این حال در این کتاب فقط “لذت خواندن متن” را تجربه نمیکنیم؛ با تجارب وجودی یک نویسندۀ زبردست نیز آشنا میشویم. مثلا همینگوی در کافۀ میدان سن میشل مشغول نوشتن داستانش میشود و دربارۀ این داستاننویسی مینویسد: «داشتم دربارۀ میشیگان مینوشتم و چون آن روز هوا ناآرام و سرد و بورانی بود، با داستان همخوانی داشت.»
وسط تابستان، نوشتن یک داستان زمستانی یا پاییزی دشوار است. نویسنده نمیتواند وقتی که برف میبارد، داستانی بنویسد که وقایعش در گرمای سوزان کویر میگذرد.
و یا همینگوی در ادامه مینویسد: «در داستان، جوانها مشروب مینوشیدند و این مرا تشنه کرد و یک رُم سنت جیمز سفارش دادم. در هوای سرد طعم محشری داشت. و به نوشتن ادامه دادم.»
و یا: «دختری به کافه آمد و تنها پشت میزی نزدیک پنجره نشست. بسیار زیبا بود… نگاهش کردم و از آنچه دیدم آشفته شدم و به هیجان آمدم. آرزو کردم که او را هم در داستان یا هر جای دیگری جا بدهم، اما او خود چنان روی صندلیاش جا گرفته بود که بتواند خیابان و در ورودی را زیر نظر داشته باشد. فهمیدم منتظر کسی است، بنابراین نوشتنم را از سر گرفتم.»
این یکی هم احتمالا جزو تجارب بسیاری از نویسندگان است: «داستان خودش نوشته میشد و من زور میزدم که پا به پایش حرکت کنم.» ولی دقیقا یعنی چه؟ مگر داستان را کس دیگری جز خود همینگوی مینوشت؟ شاید یعنی اینکه هر کسی چند خود یا چند لایۀ وجودی دارد. به قول مولانا: تو یکی تو نیستی ای خوشرفیق/ بلکه گردونی و دریای عمیق.
ادامۀ توضیح همینگوی دربارۀ نوشتن داستانش نیز جالب است: «نوشتن را از سر گرفتم و تا اعماق داستان فرو رفتم و لا به لایش گم شدم. دیگر من بودم که آن را مینوشتم، نه خود داستان.» شگفتانگیز است! داستانت را گاهی خودت مینویسی و گاهی که همچنان مشغول نوشتن هستی، خودت نمینویسیاش!
اما آن دختر زیبارو که «موهایش، به سیاهی پر زاغ، صاف و اریب روی گونههایش ریخته بود»، چه شد؟ همینگوی میگوید: «داستان به پایان رسید و من بسیار خسته بودم. آخرین پاراگراف را خواندم و آنگاه سر راست کردم و با نگاه به دنبال دختر گشتم؛ او رفته بود… دیدمت، ای زیبارو، و دیگر از آن منی. حال چشم به راه هر که خواهی باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم.»
کسی چه میداند؛ شاید بعدها آن دختر به نحوی به یکی از داستانهای همینگوی قدم نهاده باشد. اینکه همینگوی خطاب به او نوشته است «دیگر از آن منی… چه باک که دیگر نبینمت»، شاید معنایش این است که تماشای زیباییات جزو سرمایههای وجودی من شد؛ سرمایهای که شاید روزی جایی به کارم بیاید و بر غنای قلمم بیفزاید. به قول سعدی: که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد؟/ خطا بوَد که نبینند روی زیبا را.
اگر آدم میرزابنویس نباشد، نوشتن چیزی از جنس معاشقه است. کلنجار رفتن نویسنده با متن، مثل درآویختن و درآمیختن لذتبخش عاشق و معشوق است. دست کم برای همینگوی این طور بود و در وصف این حالش میگوید: «همیشه بعد از نوشتن داستان، خالی و در آنِ واحد، هم شاد و هم غمزده بودم، درست مثل حالت پس از عشقبازی.»
کتاب «پاریس جشن بیکران» سرشار از این توصیفات اگزیستانسیالیستی است. شرح احوالی که یک نویسندۀ بزرگ از سر میگذراند. چه قبل از نوشتن، چه حین نوشتن و چه پس از نوشتن. مثلا همینگوی مینویسد: «یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمۀ نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند پر شود.»
یا در جای دیگری مینویسد: «در همین اتاق بود که آموختم از لحظهای که دست از نوشتن برمیدارم تا فردای آن روز که دوباره کارم را از سر میگیرم به هیچ کجای نوشتهام فکر نکنم. به این ترتیب امیدوار بودم که ناخودآگاهم بتواند روی داستان کار کند.»
علاوه بر این، کتاب حاوی بصیرتها و دریافتهایی شهودی است که برای ما شرقیان آشناست. مثلا همینگوی در ابتدای فصل “گرسنگی انضباط خوبی بود” نوشته است:
« وقتی در پاریس به اندازۀ کافی غذا نمیخوردی بسیار گرسنه میشدی، چون… مردم در پیادهرو رستورانها و در هوای آزاد، پشت میز غذا مینشستند و تو ضمن عبور، غذا را میدیدی و بو میکشیدی… وقتی… در خانه توضیح میدهی که بیرون از خانه همراه کسی ناهار خوردهای، آن وقت بهترین جا برای رفتن، باغ لوکزامبورگ است که در آن از میدان ابزرواتوار تا خیابان وژیرار نه رنگ خوراکی میبینی و نه بویش به مشامت میرسد. آنجا همیشه میشد به موزۀ لوکزامبورگ قدم بگذاری و اگر معده و اندرونت از طعام خالی بود، همۀ نقاشیها ظریفتر و روشنتر و زیباتر بودند. در گرسنگی آموختم که به مراتب بهتر از مواقع دیگر سزان را دریابم و به واقع ببینم که چگونه چشماندازی را میآفریند. رفته رفته بر این باور شدم که او نیز در حالت گرسنگی نقش میزده است.»
اینکه با شکم گرسنه آثار هنری را بهتر درک میکنی، یادآور این بیت مشهور سعدی است: اندرون از طعام خالی دار/ تا در آن نور معرفت بینی. مترجم کتاب هم هنگام ترجمه به این شعر سعدی توجه داشته.
اما چرا همینگوی در خانه میگفت بیرون با کسی غذا خورده؟ چون او در فقر شدیدی زندگی میکرد. با همسر و پسر کوچکشان. بنابراین ناهار نخوردنهایش در کنار خانواده، باعث میشد زن و بچهاش در روزهای بعدی نیز همچنان غذا برای خوردن داشته باشند.
در جایی از کتاب هم در توصیف همان روزها نوشته است: «میدانستم که باید رمانی بنویسم. با وجود این، به تعویقش میانداختم تا آنکه ناچار از نوشتن شدم… اگر میخواستم منظم غذا بخورم باید مینوشتم.»
زندگی فقیرانۀ همینگوی در پاریس، توأم با خوشبختی بود. خودش و همسرش هر دو جوان بودند و تحمل بیپولی و کم غذا خوردن و سوخت کافی در خانه نداشتن برایشان آن قدرها دشوار نبود.
در فصل “بهار کاذب” همینگوی میگوید همسرش هَدلی میخواسته برایش ژاکت خاکستری پوستبرهای بخرد ولی او جنگولکبازی درآورده و ناخنخشکی به خرج داده: «این همه جزئی از جنگ در برابر فقر بود که هرگز در آن پیروزی به دست نخواهد آمد مگر با خرج نکردن.»
فقر همینگوی یادآور فقر داستایفسکی است با این تفاوت که گرفتاری داستایفسکی در تلۀ فقر، درازمدتتر بود. همینگوی چهار سال با هدلی در پاریس زندگی کرد و سپس با یکی از دوستان هدلی، پائولین ماریا فایفر، وارد رابطۀ پنهانی شد (۱۹۲۵) و دو سال بعد هدلی از او جدا شد.
همینگوی این کتاب را در اواخر عمرش نوشته ولی افسوس از دست دادن هدلی در جای جای کتاب مشهود است. در انتهای فصلی که همینگوی به هدلی میگوید کتابخانۀ “شکسپیر و شرکا” را پیدا کرده که میتوانند عضو آنجا شوند و کتاب به امانت بگیرند، با این دیالوگ خواندنی بین همینگوی و هدلی مواجه میشویم:
همینگوی و هدلی
– هر جا که بخواهی قدم میزنیم و میتوانیم به کافۀ تازهای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد برویم و یک لیوان بنوشیم.
– میتوانیم دو لیوان بنوشیم.
– برمیگردیم خانه و همین جا غذا میخوریم و دلی از عزا درمیآوریم و از آن تعاونی که از پنجره پیداست… شراب میخریم و مینوشیم. بعد کتاب میخوانیم و به تخت میرویم و ….
– هرگز هم عاشق هیچ کس غیر از خودمان نمیشویم.
– نه. هرگز.
– چه بعدازظهر و غروب قشنگی. حالا بهتر است ناهار بخوریم.
– گرسنهام. توی کافه فقط با یک قهوۀ خامهدار کار کردم. ناهار چی داریم؟
– تربچه و جگر گوسالۀ عالی و با پورۀ سیبزمینی و سالاد آندیو. شیرینی سیب.
– و تمام کتابهای دنیا را برای خواندن داریم و هر وقت هم سفر رفتیم میتوانیم با خودمان ببریم.
– این کار شرافتمندانه است؟
– البته.
– آثار هنری جیمز را هم دارد؟
– البته.
– وای، خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کردهای.
و در پایان همینگوی خطاب به ما میگوید:
گفتم: «ما همیشه خوشبختیم.» و احمق بودم که به تخته نزدم. در آن آپارتمان، هر گوشه که نگاه میانداختی، تخته بود که بشود به آن کوبید.»
همینگوی و هدلی یک سگ نسبتا بزرگجثه هم در خانه داشتند که وقتی مجبور بودند بدون پسر کوچکشان از خانه خارج شوند، پسرشان را با خیال راحت به سگشان میسپردند و میدانستند که او مراقبی مطمئن و وفادار است، عاری از هر گونه کودکآزاری.
فصل “اسکات فیتزجرالد” هم بسیار خواندنی است. همینگوی احوال غریب و متزلزل فیترجرالد را توصیف میکند و از مشکلات شخصی و عاطفی او مینویسد. مثلا فیتزجرالد برای همینگوی تعریف میکند که زنش زلدا عاشق یک خلبان شده و با او رابطه داشته. این چیزها در شهر لیبرال پاریس عجیب نیست، اما نکته روایتهای گوناگون فیتزجرالد از این واقعه است. همینگوی مینویسد:
«پیشخدمت با دو لیوان ویسکی ترش دیگر وارد شد… آنوقت شروع کرد به بازگو کردن خلاصۀ زندگیاش با زلدا… اولین روایتی که از روابط عاشقانۀ زلدا و خلبان یک هواپیمای دریایی فرانسوی برایم گفت بهراستی داستان غمانگیزی بود و گمان میکنم که حقیقت هم داشت. بعدها روایتهای دیگری از همان ماجرا را چنان بازگو میکرد که انگار میخواست آنها را برای قصهای امتحان کند؛ اما هیچکدام به اندازۀ اولی غمانگیز نبود و من همیشه روایت نخست را باور داشتم؛ گرچه هر یک از روایتهای دیگر هم ممکن بود حقیقت داشته باشند. هر بار بهتر از پیش گفته میشد، اما هرگز به اندازۀ بار اول تأثرآور نبود.»
اسکات فیتزجرالد و زلدا
سه فصل از کتاب به اسکات فیتزجرالد اختصاص دارد. در فصل سوم با عنوان “مسئلۀ اندازه”، همینگوی با یکی از مشکلات جدی فیتزجرالد آشنا میشود. فیتزجرالد به همینگوی میگوید:
«زلدا گفته طوری ساخته شدهام که هرگز نمیتوانم زنی را ازضا کنم، و این چیزی است که در اصل ریشۀ آشفتگیاش شده. گفته که مسئله سر اندازه است. از وقتی این حرف را زده، نتوانستهام حس کنم که همان آدم سابقم، و باید حقیقت مطلب را بفهم.»
همینگوی هم به او میگوید: «بیا به ادبخانه.» یعنی آبریزگاه! خلاصه دو نویسندۀ بزرگ به ادبخانه میروند و همینگوی فیتزجرالد را معاینه میکند و به او میگوید: «تو کاملا بیعیبی. هیچ ایرادی نداری. از بالا به خودت نگاه میکنی و فکر میکنی کم داری. برو به لوور و به مجسمۀ مردها نگاه کن و بعد برو خانه و از نیمرخ نگاهی به خودت بینداز.»
فیتزجرالد میپرسد: «ولی چرا همسرم باید چنین حرفی بزند؟» همینگوی میگوید: «که تو را از کار بیندازد. این قدیمیترین روش برای از کار انداختن مردهاست.»
«پاریس جشن بیکران»، کتابی است از آغاز تا پایان خواندنی. در فصلهای پایانی، با زمینههای رهایی همینگوی از فقر آشنا میشویم. رمان تازهای که نوشته و ناشر مهمی که پیدا کرده.
در صفحۀ آخر کتاب، که بوی جدایی همینگوی از هدلی به مشام میرسد، همینگوی نوشته است: «این پایان نخستین بخش پاریس بود. پاریس دیگر آن شهر سابق نشد، هر چند که همیشه پاریس بود و با تغییرش، تو هم تغییر میکردی… پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هر چه برایش میبردی چیزی میگرفتی. به هر حال این بود پاریس در آن روزهای دور که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.»