اخبار حوادث / جنازه مجهولالهویه برای شناسایی به پزشکیقانونی منتقل شد. از سویی با این احتمال که خانواده مقتول، ناپدید شدن فرزندشان را گزارش کردهباشند، سراغ پرونده افراد فقدانی رفتیم. دو روز بعد از کشف جسد با پرونده شایان مواجه شدیم. خانوادهاش بعد از دو روز بیخبری، ناپدیدشدن فرزندشان را اعلام کردهبودند. مشخصات شایان با مشخصات جسد کشف شده شباهت زیادی داشت و احتمال دادیم جسد کشف شده متعلق به پسر ناپدید شدهباشد. زمانی که خانواده شایان به پزشکیقانونی مراجعه کردند، هویت مقتول شناسایی شد.
عشق نافرجام
شایان، پسر معقول و موجهی بود و رابطهاش با خانواده نیز خوب بود. اما موضوعی که ذهن ما را به خود جلب کرد این بود که او عاشق دختر عمویش نوشین بود. او چند بار نوشین را از عمویش خواستگاری کردهبود اما هر بار با پاسخ تند و منفی او مواجه شدهبود. رسول، عموی شایان مردی بود که سابقه کیفری دعوا و درگیری در پروندهاش داشت. رسول تنها کسی بود که با مقتول اختلاف داشت و با توجه به سوابقش، میتوانست این جنایت را رقم زدهباشد.
دستگیری پس از مراسم هفتم
مراسم هفتم شایان که تمام شد، سراغ رسول رفتیم اما در خانه نبود. با این که همسرش مدعی بود از او خبری ندارد، اما از صحبتهای او مشخص بود واقعیت را نمیگوید. به همین دلیل به صورت نامحسوس خانه رسول را زیر نظر گرفتیم. در نهایت پس از چند روز مراقبت نامحسوس، رسول زمانی که قصد داشت مخفیانه وارد خانهاش شود، بازداشت شد. رسول با دیدن ما شروع به داد و فریاد کرد:« من بیگناهم و چرا مرا بازداشت میکنید. من کاری نکردهام. هر کاری هم بوده مجازاتش را کشیده و آزاد شدهام. دیگر هم دور خلاف را خط کشیدهام.»
به رسول نگاهی کردم و از او خواستم آرام بگیرد. گرچه مرد میانسال به نظر خونسرد و حق به جناب بود اما با چشم میشد لرزش بدنش از روی ترس و رنگ پریدهاش را دید. به او گفتم: «ما به خاطر برادرزادهتان اینجا هستیم. چند سؤال درباره او داریم. لطفا با ما به آگاهی بیایید.»
با شنیدن این حرف، رسول نزدیک بود روی زمین بیفتد و دیگر تلاش نکرد ترس را از چهرهاش پنهان کند. رسول را به اداره آگاهی منتقل و تحقیقات از او را آغاز کردیم. رسول هر بار سعی میکرد ما را مجاب کند از آنچه برای برادرزادهاش اتفاق افتاده بی خبر است و حال و روز خرابش هم به خاطر مرگ برادرزادهاش بودهاست.
اعتراف به جنایت
از رسول پرسیدم: روزی که شایان ناپدید شد کجا بودی؟
مرد میانسال گرچه سعی میکرد با داستانسازی، برای خود شاهد بسازد اما در نهایت وقتی دید دلایل او مورد قبول ما قرار نمیگیرد، راز جنایت را برملا کرد: «شایان عاشق دخترم شدهبود و اصرار داشت با او ازدواج کند. اما من با این وصلت مخالف بودم. فکر نکنید چون از او خوشم نمیآمد، مخالفت میکردم. مخالفتم علت داشت. اول این که او کار درست و حسابی نداشت و آنطور که خودش و پدرش میگفتند، سرمایه و دارایی هم نداشت که بخواهد با آن زندگی مستقل تشکیل دهد و دست دخترم را بگیرد و به خانهاش ببرد. او در یک مغازه شاگردی میکرد، چطور میتوانست هزینه زندگی دختر مرا تامین کند. دخترم در ناز و نعمت بزرگ شدهبود و من اجازه نمیدادم در خانه شایان سختی بکشد.»
او ادامه داد: «از طرفی شایان مدرک تحصیلی نداشت و تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخواندهبود. این چند کلاس سواد را هم به زور پدرش داشت اما دخترم تحصیلکرده دانشگاه بود. من چطور میتوانستم به عنوان پدر اجازه دهم دخترم با یک بیسواد ازدواج کند. تمام اینها باعث شدهبود با ازدواج شایان و دخترم مخالفت کنم اما او دستبردار نبود و من باید به این اصرارها پایان میدادم.»
به او گفتم:« به همین دلیل او را به قتل رساندی؟ به نظرت این دلیل منطقی است؟»
مرد میانسال گفت: « خیلی تلاش کردم شایان دست از سر دخترم بردارد اما او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. به برادرم گفتم با شایان صحبت کند اما به جای این که با پسرش حرف بزند به من گفت عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند. شایان که از من به نتیجه نرسید، سراغ دخترم رفت و در مسیر دانشگاه راهش را سد و برایش ایجاد مزاحمت کردهبود. ماجرای عاشقی شایان را همه شهر فهمیدهبودند و آبروی دخترم رفتهبود. باید کاری میکردم او سر جایش بنشیند. موضوع را به یکی از دوستانم به نام کامران گفتم و پس از همفکری، قرار گذاشتم و برادرزادهام را به باغی در خارج از شهر کشاندم. شایان وقتی در باغ مقابلم ایستاد، از او خواستم ماجرای عاشقیاش را تمام کند. اما او حرفهای قبلی را تکرار میکرد و مدعی بود دخترم را میتواند خوشبخت کند. نمیدانم چی شد که از شدت عصبانیت با چاقویی که به همراه داشتم، به او چند ضربه زدم. آنقدر خشمگین بودم که کامران و پسر جوانی که همراهش بودند، موفق نشدند دست مرا بگیرند. بعد از جنایت به فکر راهحلی برای مخفی کردن راز قتل افتادم و جسد را پس از آتش زدن به محل دیگری منتقل کردم. در تمام این روزها با خودم فکر میکنم جواب برادرم را چه بدهم.»
با اعتراف رسول به قتل برادرزادهاش، او روانه زندان شد و این پرونده هم به نتیجه رسید.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم