در روز عاشورا کودک شیرخواره امام حسین(ع) حضرت علی اصغر از عطش و شدت گرما بی تاب شده بود، رباب و اهل خیام به دنبال این بودند که برای کودک شش ماهه چاره و راهی پیدا کنند. کودک شیرخواره را به دست بابا دادند و امام علیه السلام با دشمن در حال گفتگو بود ناگهان تیری از کمان حرمله آمد و گوش تا گوش حلقوم علی اصغر را درید و کودک شش ماهه قربانی خدا و روز عاشورا گشت. امام حسین علیه السلام خون گلوی او را گرفت و به آسمان پاشید.
بی قرار در آفتاب
لختی بیا به سایهٔ این نخل ها رباب!
سخت است بی قرار نشستن در آفتاب!
لختی بیا و خاطره ها را مرور کن
ای راوی حماسه، مرا غرق نور کن
مهمان سفره های فراهم نمی شوی؟
عیسی شده ست طفل تو، مریم نمی شوی؟
بانو! بیا که سایه بیفتد به پای تو
تلخ است اگر چه سایه نشینی برای تو
بانو بیا! بیا و ز جانسوزها بگو
از مکه و مدینه، از آن روزها بگو
آن روزها که مژدهٔ باران رسیده بود
از کوفه نامه های فراوان رسیده بود
آن نامه ها که از تب کوفه نوشته بود
از باغ های سبز و شکوفه نوشته بود
یادت که هست آن سحر نغمه ساز را؟
راه عراق رفتن و ترک حجاز را؟
آن روز مشرق از گلِ باور طلایه داشت
همواره آفتاب بر آفاق سایه داشت
هم دوش آفتاب شدی، پابه پای نور
آن ماه پاره، داشت در آغوش تو حضور
رفتید تا به مرز شهادت قدم نهید
در سرزمین سبز شهادت قدم نهید
رفتید تا مسافر عهد ازل شوید
مضمون شوید شعر خدا را، غزل شوید
امّا امان ز حیلهٔ گرگانِ روزگار
هر سو جفا به جای وفا بود آشکار
خود را میان دشت بلا واگذاشتید
باشد! شما به کوفه که دعوت نداشتید!
خیمه در آن زمان، غزل انتظار بود
مضمون آب بر کلماتش، سوار بود
به به ز همتی که به احساس زنده شد!
مشکی که با سِقایَتِ عباس زنده شد!
تکبیر گفت و ذائقهٔ خیمه شد خنک
حتی گلوی حمزه و کوهِ اُحُد خنک
سیراب کرد مشک حرم را و بازگشت
آن تشنه سرفرازترین سرفراز گشت
چشمش به غیر خیمه نمی دید در مسیر
اما امان نداد به او هجمه های تیر!
جسمش به روی خاک پر از مُشک و نافه شد
ای باغ لاله! حسرت و داغی اضافه شد
هاجر! به سعیِ خیمه به خیمه مکن شتاب
پایان پذیر نیست تماشای این سراب
این خاطرات، چنگِ غم آهنگ می زند
این خاطرات قلب تو را چنگ می زند
لختی بیا به سایهٔ این نخل ها رباب!
سخت است بی قرار نشستن در آفتاب!
این گریه های بی حدِ کودک برای چیست؟
این گریه ها، ز جنس تقاضای آب نیست!
این بار گریه، حاصل عشق است و شوق و شور
رفتن ز مرز حادثه تا قله های نور
«ساقی! حدیث سرو و گل و لاله می رود»
«این طفل، یک شبه ره صد ساله می رود»
این بار، گوش بر سخن هیچ کس مکن
گهواره را برای شهادت قفس مکن
مَسپُر به نیل، آسیه پیدا نمی شود!
با این ردیف، قافیه پیدا نمی شود!
این طفل را فقط پی اهدای جان فِرِست
این هدیه را فقط به سوی آسمان فِرِست
باید که شعرِ فتح بخواند، قبول کن!
حیف است او به خیمه بماند، قبول کن!
برخیز ای رباب، دلت را مجاب کن
قنداقه را به دست پدر ده، شتاب کن
بشتاب که درنگ در این کارها جفاست
حتی زره به قامت این طفل، نارساست!
بشتاب! نه! شتاب علی بیشتر شده ست
گویا ز رازهای خدا، با خبر شده ست
وقت وداعِ همسفر آمد، نگاه کن
هنگام بوسهٔ پدر آمد، نگاه کن
دشمن به غیر کینه، مقابل نشد، نشد
در این میانه، حرمله، کاهل نشد، نشد
حنجر شد از سه شعبه مُشبّک، ضریح شد
بخشید جان به حادثه، از بس مسیح شد
پر جوش شد ز لاله، کران تا کرانِ دشت
خاموش شد صدای چکاوک میانِ دشت
کوفه، سکوت پیشه تر از خارزار شد
لبریز از کسالت سنگ مزار شد
گل را نصیبِ صاعقه کردند کوفیان
«از آب هم مضایقه کردند کوفیان»
آنان که حرص، قوتِ شب و روزشان شده ست!
مُلکِ دو روزه آشِ دهن سوزشان شده ست
این خون، شروع دردِ فراگیرشان شود!
این ناله، عن قریب که پاگیرشان شود!
بانو! جهانیان به فدای غریبی ات
آری، ورق ورق شده قرآن جیبی ات
کم مانده بود عالم از این داغ جان دهد
ای مادرِ شهید خدا صبرتان دهد!
می دانم از دل تو شکوفید این امید
آقا سرش سلامت، اگر طفل شد شهید!
امّا کسی نمانده به آقا توان دهد!
یا رب مباد از پسِ این داغ جان دهد!
حالا به پشتِ خیمه پدر ایستاده است
مشغولِ دفنِ پیکر خورشید زاده است
لبریز ابر می شود و تار، آسمان
در خاک دفن می شود انگار، آسمان
بهتر که دفن بود تن طفل تو رباب
بوسه نزد سه روز بر این پیکر آفتاب
بهتر که دفن بود و پی بوریا نرفت
آن ماه پاره زیر سُم اسب ها نرفت
بهتر که دفن بود و چو رازی کتوم شد
این نامه، محرمانه شد و مُهر و موم شد
لختی بیا به سایهٔ این نخل ها رباب!
سخت است بی قرار نشستن در آفتاب!
از خاطر تو آن غم دیرین نرفته است
آب خوش از گلوی تو پایین نرفته است!
زمزم به چشم و زمزمه در سینه تا به کی؟!
آه از جدایی دل و آیینه تا به کی؟!
تا کی کتاب خاطره ها را ورق زدن؟!
در هر غروب، باده ز جام شفق زدن؟!
کمتر ببین به خواب، دل و جان خسته را
کابوس های ماهی و تُنگ شکسته را
بگذار از این حکایت خون بار بگذریم
نفرین به هر چه حرمله! بگذار بگذریم
امّا ازین گذشته تماشا کن ای رباب
حالا حسین مانده و این خیل بی حساب!
تنها به سمت معرکه باید سفر کند
زینب کجاست دختر او را خبر کند؟
این لاله لاله باغ مگر وانهادنی ست؟
این شرحه شرحه داغ مگر شرح دادنی ست؟
آه ای رباب، جان من این دل، دلِ تو نیست؟
این جان که هست در کفِ قاتل، دلِ تو نیست؟
این باغ لاله چیست به گودال قتلگاه؟
آیا حسین بود؟ نکردیم اشتباه؟
آه ای رباب، قاتلِ خودسر چه می کند؟
با جای بوسه های پیمبر چه می کند؟!
حالا چه عاشقانه محاسن کند خضاب
سبط رسول، تشنه میان دو نهر آب!
کم کم سکوت، ساحلِ فریاد می شود
آبِ فرات بر همه آزاد می شود
آبی ولی منوش که غیر از سراب نیست!
زَهْر است این به کام تو، باور کن آب نیست!
این آب، شیر می شود و سنگ می شود
یعنی دلت برای علی، تنگ می شود!
لختی بیا به سایهٔ این نخل ها رباب!
سخت است بی قرار نشستن در آفتاب!
مهمانِ سفره های فراهم نمی شوی؟
عیسی شده ست طفل تو، مریم نمی شوی؟
غمگین مباش، آخر این ماجرا خوش است
پایان شب به میمنت «والضّحی» خوش است
آید به انتقام کسی از تبارتان
«عَجّل عَلی ظُهورکَ یا صاحبَ الزمان»
جواد محمدزمانی