نقد و بررسی فیلم برادران لیلا؛ فیلم پرسروصدای نوروز ۱۴۰۲

مقالات هنری و سینمایی / فیلیموشات نوشت: عکس واقعاً غافلگیرکننده بود. هیچ ربطی به دو فیلم قبلی روستایی نداشت و راستش بی‌دلیل خاصی، مرا کمی یاد پوستر «مربع» اوستلوند می‌انداخت: چهره «اسماعیل جورا‌بلو» (سعید پورصمیمی) با آن استیل پدرخوانده‌ای، زیر نور غرق در مه سفیدِ دود سیگار، پشت به آن جماعت انبوهِ ایستاده در تاریکی که ستایشگرانه تشویقش می‌کنند.

همین عکس -که کمی قبل از کن پارسال منتشر شد- برای تحریک آدم به تماشای آن فیلم کافی بود، حتی با وجود عکس‌های دیگر فیلم و بریده‌های منتشرشده از آن، که نشان می‌داد فضای «برادران لیلا» خیلی هم نباید دور از «ابد و یک روز» و «متری و شیش‌ونیم» باشد. و خب همین هم کنجکاوی‌ات را به دیدن آخرین ساخته کارگردانش بیشتر می‌کرد، که چطور چنین عکسی را به چنان فضایی چسبانده.
عکس منتشرشده، شاید درخشان‌ترین لحظه از بهترین سکانس (یا دقیق‌ترش، فصل) فیلم بود. یک ۲۰ دقیقه پرشور و سرحال و گیرا، با آن لحظه شکوهمند کت درآوردن اسماعیل و پله‌پله بالا رفتنش، رقص جنون‌آمیز مردها در سالن، اشاره‌‌های تحقیرآمیز «بایرام» (مهدی حسینی‌نیا) به اسماعیل و با دست پرت کردنش از روی سن، شکست و تنهایی «علی‌رضا» (نوید محمدزاده) کنار ماشین جاروبرقی، دوباره پله‌پله پایین آمدن مرد -خردشده با شانه‌های افتاده و قدم‌های لرزان- و دست‌آخر آن به پا خاستن‌های اجباری. این وسط البته چند دقیقه‌ای هم به آن سکانس کیمیایی‌وار با دیالوگ‌های آبکی علی‌رضا با بایرام یا نگاه چرک و شیطانی «قارداش‌علی» به اسماعیل (که مثل انیمه‌های ژاپنی قدیمی، می‌شد درخشش نوک دندان و گوشه چشمانش را –به‌عنوان نشانی از خباثت درونی‌اش- دید و حتی صدای «کیشـــش!»ش را شنید) اختصاص دارد، که می‌توان آن‌ها را به شور و گرمای باقی لحظات این فصل از فیلم بخشید.

قبل و بعد از این فصل چه داریم؟ قدم به قدم نزدیک شدن اسماعیل به آن سکو، «لیلا»یی که (ترانه علیدوستی) به آب و آتش می‌زند تا برادرانش را از رابطه‌ سمّی با والدین‌شان دور، و آن‌ها را برای رهایی از منجلاب اقتصادی‌ای که گرفتارش شده‌اند دور هم جمع کند، پدری که جز تحقیر و توهین و زور و حساب‌کشی، کاری به فرزندانی که پس انداخته ندارد، نرینه‌هایی که قدر خواهر دسته‌گل‌شان را نمی‌دانند، و دست‌آخر عصیان دختر علیه پدر. روستایی در فیلمش در کنار پیش بردن این خطوط داستانی، هم می‌خواسته کلی حرف اجتماعی و اقتصادی مهم بزند، هم چون نگران بوده نکند این حرف‌ها شیرفهم‌مان نشود، بارها زیر هر کدام‌شان خط کشیده. مثلاً برای نمایش بدبختی «پرویز» (فرهاد اصلانی)، به نشان دادن دخترهای قد و نیم‌قدش -که به اصرار پدر به دنیا آورده تا بالاخره به فرزند پسر برسد- یا این‌که برای تأمین مخارج این خانواده پرجمعیت، نظافتچی پاساژ است (آن هم در حال تی کشیدن سرویس‌های بهداشتی) قناعت نکرده و سوسیس و تخم‌مرغ دزدیدنش از خانه پدری را هم در قصه گنجانده. یا پدر فیلم نه فقط به شکل استعاری، بلکه به معنای دقیق کلمه، محتویات مثانه‌اش را روی زار و زندگی خانوادگی‌شان خالی می‌کند. نهایت آرزوی فرزندان خانواده هم داشتن ۶ متر مغازه در جای مستراح‌های پاساژ است، تا از خوار و ناچیز بودن رؤیایشان مطمئن شویم.

روستایی در نمایش جزئیات این فقر و فاقه و به هر دری زدن برای خلاصی از دست آن، اصرار عجیبی بر اطناب و زیاده‌گویی داشته. مثلاً کل قصه طولانی «ثبت شرکت برای کلاهبرداری از ملت با ثبت‌نام پراید» را می‌شد حذف کرد، بی‌آنکه لطمه‌ای به حرف فیلم بخورد. حسرت خانواده به زندگی پولدارها نیز همین‌قدر گل‌درشت و اغراق‌آمیز نوشته و اجرا شده است: از پلانی که «فرهاد» (محمدعلی محمدی) دسته‌های اسکناس را دست فروشنده‌های پاساژ می‌بیند و آهی جگرسوز از چشم‌هایش می‌ریزد تا آن سکانس باورنکردنی تماشای داف‌های مش‌کرده سیاهپوش که جلوی دهن‌های بازمانده اَخوان لیلا از شاسی‌بلند تانک‌نشان‌شان پیاده می‌شوند (این‌که روستایی خودش می‌خواسته چنین سکانسی را بگیرد به کنار؛ حتی این‌که هیچ‌کدام از گروه بازیگران و فیلمبردار و تدوینگر کاربلد و مجربش هم سعی نکرده‌اند او را از چنین جنایتی در حق فیلمش منصرف کنند باورکردنی نیست). غیر از این، بخش زیادی از زمان فیلم هم مصروف توضیحات اقتصادی و فرهنگی لیلا برای والدین و برادرانش شده است؛ از نگرانی بابت این‌که «نداری غذای شب‌مونده نیست که بخوری تموم شه» تا این‌که «چرا یه مُرده باید برای ما تصمیم بگیره؟»

در عوض این همه توضیح واضحات و تکرار مکررات، فیلم از تشریح یکی از مهم‌ترین موقعیت‌هایش خیلی ساده و سوت‌زنان گذشته و انگار از ما توقع داشته در فضای کاملاً‌ رئالیستی برادران لیلا، موضوع عجیب و نادر «جانشینی» را راحت بپذیریم. تازه آن هم به شکل دقیق و پرجزئیاتی که در فیلم مطرح می‌شود: این‌که از بعد مرگ غلام، همه منتظر تعیین جانشین بوده و برای رسیدن به جایگاه او نقشه کشیده‌اند، یا آن آیین باشکوه برای معرفی نفر برگزیده در مراسمی رسمی با دبدبه و کبکبه فراوان، یا چرخه اقتصادی‌ پیچیده‌ای که حول جانشین شکل می‌گیرد. انگار با روابطی از جنس خاندان‌های مافیایی (مثل سری «پدرخوانده» یا «سوپرانوها») طرفیم که خیلی عادی و طبیعی و بدیهی، در خانواده‌های ایرانی نیز اتفاق می‌افتد.

بماند که اگر اصل موضوع را بالاخره یک‌جور زیرسیبیلی رد کنیم و به غمض عین با آن کنار بیاییم، منطق بایرام برای ترجیح اسماعیل به قارداش‌علی –که بی‌چک و چانه و ‌منت و توقع، ده‌تایی هم بیشتر سکه می‌داد- هیچ‌رقمه قابل فهم نیست. آدمی یک‌لاقبا و هیچی‌ندار که تا قبل از آن حتی به سفرهای شمال و عروسی‌های حاج غلام دعوت نمی‌شد چه قدر و ارزش و اعتباری دارد که در چنین بزنگاه حساسی برای چنان کرسی‌ای انتخاب شود؟ قرار بوده از این انتخاب چه گیر بایرام بیاید؟ فقط این‌که «قارداش‌علی قماربازه»؟ خب مگر رقیبش «اسمال‌گدا» نبوده؟

روستایی در برادران لیلا همه چیز را -از فیلمنامه تا اجرا- زمخت و پررنگ و غلیظ پرداخته است. مثل عکسی با سچوریشن خیلی بالا، مثل خاکی که دانه‌های درشت‌ تشکیل‌دهنده‌اش، یکی‌یکی و به تفکیک کنار هم پیدا باشند. شخصیت‌های اصلی فیلم (به‌جز پدر) همگی تیپ‌هایی تخت و یک‌بعدی و ساده‌اند. همه چیز سیاه و سفید است، دقیق و قطعی و معلوم. انگار روی هر کدام از آدم‌ها برچسبی زده و صفت مشبهه‌شان را روی آن نوشته و بعد تمام کنش‌ها و حرف‌هایشان را در خدمت همان تک‌صفت پیش برده. برای همین هم هیچ‌کدام در خاطرمان نمی‌مانند و حتی مجالی برای بازی‌ای ماندگار به بازیگران قدرتمندشان نمی‌دهند. نه ترانه در فیلم فرصتی برای هنرنمایی دارد، نه نوید. اصلانی هم فقط در‌ آن فصل عروسی، لحظاتی صحنه‌گردان پرشور مجلس می‌شود.

حساب اسماعیل جورابلو و سعید پورصمیمی البته جداست. حفظ یکدستی بازی در نقشی که «موشِ خیابان» و «شیرِ خانه» است، فقط از استادی چون او برمی‌آمد. غیر از بالا رفتن گردن‌فرازانه و پایین آمدن درهم‌شکسته‌اش در عروسی و البته ژست‌های توخالی ترحم‌بار و رقت‌انگیزش جلوی دوربین لیلا، مکالمه‌اش با بایرام کنار منقل کباب از بهترین لحظات بازی اوست؛ آن‌جا که با گردن کج و بی‌اعتماد به نفس، سعی دارد صادقانه و حقیرانه خودشیرینی کند و می‌گوید که «بزرگ» نیست اما می‌تواند ادایش را دربیاورد.

جز آن فصل عروسی و این موقعیت‌های انگشت‌شمار، بعید است بر صحنه و لحظه‌ای دیگر از براداران لیلا بتوان مکثی کرد. حتی ۲ سکانس سنگین ابتدای فیلم –شورش کارگران در کارخانه تعطیل‌شده و مجلس ختم غلام و مهمانی بعدش-، نه به لحاظ کارگردانی سنخیتی با فرم الباقی فیلم دارند نه در کارنامه روستایی -که سکانس‌هایی به همین شلوغی را در فیلم قبلی‌اش تر و تمیز درآورده- اتفاق تازه‌ای محسوب می‌‌شوند.

او در آخرین اثرش مدام می‌خواهد با ما حرف بزند. حرف‌هایی که انگار به تازگی کشف‌شان کرده و ذوق فهمیدن‌شان دست از سرش برنمی‌دارد و دوست دارد آن‌ها را به اطلاع ما هم برساند، جوری که دست‌آخر هیچ موضوعی مبهم و نامکشوف باقی نمانَد و جواب ریزترین سؤال‌هایمان را گرفته و جایی برای پرسش و تأملی تازه در ذهن نگذاشته باشیم. برای همین هم دیالوگ‌های شخصیت‌ها بیش از آن‌که رو به خودشان باشد رو به ماست (حرف‌های لیلا با علی‌رضا در بیمارستان را یادتان هست؟ آن‌جا که از «ضعف اعتماد به نفس ناشی از شغل کاذب و پس رفتن در زندگی و هدر شدن جوانی و فکری کردن برای پیری» می‌گفت؟). و حتی شاید رو به مخاطب فرانسوی/اروپایی‌ای که نمی‌داند «حباب سکه» چیست و چطور ممکن است قیمت پراید ظرف چند ماه ۶ برابر شود.

همین میل سیراب‌ناشدنی فیلم به حرف زدن باعث می‌شود لحظه اوجش (سیلی دختر زیر گوش پدر) را با نطق تربیتی آموزنده و سنگین لیلا پیش از آن خنثی کند و ضرب و زنگی از آن به گوش تماشاگر نرسد، یا چنان میزانسنی را برای لحظه آخرش بچیند تا ببینیم چطور در رقص و شادی دختران، پدر مستبد سرانجام از پا درمی‌آید. با آن همه تأکید و تکرار و حرکت آهسته چندباره دوربین روی تک‌تک اجزای این صحنه، صدای معلم‌های دلسوز و باحوصله دبستان در گوشم می‌پیچد که صبورانه ازمان می‌پرسیدند: «اگه متوجه نشدین، دوباره توضیح بدم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *