نمی دانم کجایی ای که از بی راهه می آیی
همین اندازه می دانم که با شش ماهه می آیی
همین اندازه می دانم جدا از چاره ات کردم
چرا از خانه ی زهرا چنین آواره ات کردم
سرِ دارالاماره جان تو جانی ندارم که
تماشایی شدم حالا که دندانی ندارم که
بگو تا کوفه ی مولا کُشِ ناخوش نمی آیی
به سوی مردمِ نامردِ مِهمان کُش نمی آیی
اگرچه کوچه کوچه گریه ها بر خواهرت کردم
ولی امروز چندین بار یادِ مادرت کردم
همین که ریختند از در به راه شعله ور رفتم
اگرچه طوعه بود اما خودم در پشتِ در رفتم
نه شعله خاک هم بر چادرش دیگر نخورد آقا
خدا را شُکر در کوفه به رویش در نخورد آقا
خبر داری به سنگِ کوچه های تنگ می خوردم
کشیده می شدم هربار و بر هر سنگ می خوردم
سرِ زنجیر در پایم طنابی هم به دستانم
غلاف و تیغ و تیر و نیزه بود و سنگ و دندانم
کسی بر پهلوی من زد که خون کرده دهانم را
نوازش های یک چکمه شکسته استخوانم را
من از بالای گودالی به شدت بر زمین خوردم
توان از بازویم بُرد و به صورت بر زمین خوردم
از آن گودالِ خون تا این بلندی راه بسیار است
کشیدن های زخمی روی صدها پله دشواراست
نه فکرِ دختران خود که فکر دخترت بودم
همین امروز چندیدن بار یادِ مادرت بودم
حسن لطفی