دل بیقرار من می تپد از فراق یاری
که نوشته ام بیاید، به دیار بیقراری
چو به عشق پا نهادم، همه هستی ام فنا شد
تن من به تیغ و شمشیر و سرم به چوب داری
دل من ز بی وفایی، سر من ز سنگ کینه
بشکسته اند هر دو ز بلای عشق، آری
ز لبم بود روان خون شبیه یم به کاسه
ز دو دیده ام روان اشک شبیه آبشاری
دل من بسوزد از آن که به اهل بیت عصمت
بزنند سنگ از بام نکنند غمگساری
شب و روز کاروانت چو یکی شود به کوفه
تو به سویشان نظاره ز فراز نیزه داری
رضا رسول زاده