ویژه شهادت حضرت امام حسن عسکری / ثقهالاسلام کلینى در کافى و شیخ مفید در ارشاد نقل مىکند: از حسین بن محمد اشعرى و محمد بن یحیى و دیگران که گویند: احمد بن عبیدالله بن خاقان (وزیر معتمد عباسى) وکیل املاک و مستغلات خلیفه در قم و عامل اخذ مالیات از آنها بود، او در عداوت اهل بیت علیهم السلام بسیار شدید بود.
روزى در مجلس او سخن از علویان و اهل بیت و مذهب آنها به میان آمد، احمد گفت: من کسى از علویان را در سیرت و وقار و عفت و نجابت و عزت و شرف مانند حسن بن على بن محمد بن رضا ندیدم، رجال خانوادهاش و بنىهاشم او را برهمه مقدم مىداشتند، و میان فرماندهان خلیفه و وزراء و همه مردم مورد احترام و عظمت بود.
روزى بالاى سر پدرم (عبیدالله بن خاقان وزیر اعظم خلیفه) ایستاده بودم که دربانها گفتند: ابن الرضا مىخواهد وارد شود، پدرم با صداى بلند گفت: اجازه بدهید تشریف بیاورند، من تعجب کردم که دربانها چطور توانستند پیش پدرم کسى را با کنیه یاد کنند. فقط خلیفه یا ولیعهد خلیفه یا کسى را که خلیفه کنیه مىداد، پیش پدرم با کنیه یاد مىکردند.
در آن موقع دیدم مردى گندمگون، زیبا قامت، زیبا صورت، با تناسب اندام، جوان، با جلالت و با هیبت وارد شد، پدرم چون او را دید برخاست و به طرف او رفت، من ندیده بودم که پدرم به استقبال کسى از بنى هاشم و فرماندهان برود، چون به او رسید دست به گردن او انداخت، صورت و سینه او را بوسید و دستش را گرفت و او را در مصلاى خود نشانید و خود در کنار او نشست و به او رو کرد و با او سخن مىگفت و گاهى مىگفت: فدایت شوم، من غرق تعجب بودم.
در این بین دربان آمد و گفت: موفّق (برادر خلیفه) آمد، قرار بر این بود چون موفق نزد پدرم مىآمد، دربانان و فرماندهان از اول درب ورودى تا تخت پدرم دو طرف صف مىایستادند، موفق از میان آنها مىآمد و مىرفت، پدرم همانطور با او صحبت مىکرد تا غلامان خاص موفق دیده شدند، در آن وقت پدرم به او گفت: خدا مرا فداى تو کند، اگر مىخواهید تشریف ببرید مانعى ندارد. او به پا خاست، پدرم گفت: او را از پشت صفها ببرید تا امیر(موفق) او را؛ نبیند، بعد پدرم با او معانقه کرد و چهره او را بوسید و او رفت.
من به دربانان گفتم: واى بر شما! این کیست که پدرم با او با چنین احترامى برخورد کرد؟ گفتند: این مردى از علویان است که حسن بن على معروف به ابن الرضا مىباشد. تعجب من زیادتر شد، آن روز همهاش در فکر او و کار پدرم نسبت به او بودم پدرم شبها پس از نماز عشاء مىنشست و درباره جلسات و کارها و مطالبى که باید به محضر خلیفه برسد بررسى مىکرد.
چون از کارش فارغ شد، من رفتم و پیش رویش نشستم، گفت: احمد! کارى دارى؟ گفتم: آرى، پدرجان! اگر اجازه دهى، گفت: اجازه دادم هر چه مىخواهى بگو، گفتم: پدرجان! آن مرد کى بود که دیروز آن همه اجلال و اکرام و تجلیل از ایشان نموده و خودت و پدر و مادرت را فداى او مىکردى؟
گفت: پسرم! او ابن الرضا و امام رافضه است، بعد از کمى سکوت اضافه کرد: اگر خلافت از بنى عباس برود، کسى از بنى هاشم جز او شایسته نخواهد بود، چون او در فضل، عفاف، وقار، صیانت نفس، زهد، عبادت، اخلاق نیکو و صلاح بر دیگران مقدم است، و اگر پدر او را مىدیدى، مىدیدى که مردى جلیل، بزرگوار، نیکو کار و فاضل است .
این سخنان بر اضطراب و تفکر و غضب من بر پدرم افزود، بعد از آن، من پیوسته از حالات او مىپرسیدم و از کارش جستجو مىکردم ولى از هر که از بنى هاشم، فرماندهان، نویسندگان، قضات، فقهاء و دیگر مردم سؤال مىکردم، مىدیدم که در نزد همه در نهایت تجلیل و تعظیم و مقام بلند و تعریف نیکو و مقدّم بر خانواده و دیگران است و همه مى گفتند: او امام رافضه است، لذا مقام وى در نزد من بزرگ شد، زیرا دوست و دشمن درباره او نیکو گفته و ثنا مىکردند.
بعضى از حاضران از اشعریها به او گفتند: اى ابابکر! حال برادرش جعفر چگونه بود؟ گفت: جعفر کیست که از او سؤال شود و یا با او یک جا گفته شود؟ جعفر آشکارا گناه مىکرد، بى حیاء و شرابخوار بود، کمتر کسى را مانند او دیدهام که پرده خویش را بدرد، احمق و خمار و کم ارزش بود، به خدا قسم او در وقت وفات حسن بن على پیش سلطان آمد که تعجب کردم و فکر نمىکردم که چنین کند.
چون ابن الرضا مریض شد، فوراً به پدرم خبر فرستاد که او مریض است، بعد بلافاصله به خانه خلیفه آمد و با پنج نفر از خادمان و خواص خلیفه از جمله نحریر (مسؤول باغ وحش) برگشت و آنها را گفت که در خانه حسن بن على باشند و حالات او را زیر نظر بگیرند و به چند نفر پزشک گفت که شب و روز از او دیدار کنند… جریان این طور بود که او چند روز از ربیع الاول گذشته در سال دویست و شصت از دنیا رفت، سامراء یکپارچه ضجه شد، همه مىگفتند: «ابن الرضا از دنیا رفت»… پس از آن جعفر نزد پدر من آمد و گفت: مقام پدر و برادرم را به من واگذار کن، در عوض هر سال بیست هزار دینار به تو مىدهم، پدرم او را طرد کرد و گفت: احمق! خلیفه شمشیر و تازیانهاش را به دست گرفت تا مردم را از امامت پدرت و برادرت برگرداند، مقدور نشد و نتوانست و تلاش کرد که آن دو را از امامت براندازد، موفق نشد، اگر در نزد شیعه پدر و برادرت امام بودى، لازم نبود که سلطان و غیر سلطان تو را در جاى آنها قرار بدهد.
و اگر آنها به امامت تو قائل نباشند با نصب خلیفه به امامت نخواهى رسید، پدرم او را تحقیر کرد و گفت اجازه ندهند که نزد او بیاید…
رجوع شود به کافى: ج ۱، ص ۵۰۳، باب مولد ابى محمد الحسن بن على/ ارشاد مفید، ص ۳۱۸، حالات امام عسکرى (ع) / کمال الدین صدوق، ج ۱، صص ۴۰ – ۴۳ ما روى فى وفات العسکرى (ع)/ شیخ طوسى در فهرست در ترجمه احمد بن عبیدالله بن خاقان و نیز نجاشى در ترجمه وى به این مجلس اشاره فرمودهاند.
خبر از مهدى موعود صلوات الله علیه
ثقه جلیل القدراحمد بن اسحاق بن سعد اشعرى نقل مىکند: خدمت امام حسن (ع) رسیدم، مىخواستم از امام بعد از او بپرسم، امام پیش از سؤال من فرمود:
«یا احمد بن اسحاق ان الله تبارک و تعالى لم یخل الارض منذ خلق آدم علیه السلام ولا یخلیها الى ان تقوم الساعه من حجت الله على خلقه به یدفع البلاء عن اهل الارض و به ینزل الغیث و به یخرج برکات الارض.»
گفتم: یابن رسول الله! امام و خلیفه بعد از شما کیست؟ آن حضرت به سرعت برخاست و داخل اندرون شد، بعد به اتاق آمد و در شانهاش پسرى بود، گویى جمال مبارکش مانند ماه چهارده شبه بود، حدود سه سال داشت، بعد فرمود: یا احمد بن اسحاق! اگر پیش خدا و امامان محترم نبودى این پسرم را به تو نشان نمىدادم، او هم نام و هم کینه رسول خداست، زمین را پر از عدل و داد مىکند چنان که از ظلم و جور پر شده باشد.
یا احمد بن اسحاق! مَثل او در این امت مَثل خضر(ع) و مثل ذوالقرنین است، به خدا قسم او را غیبتى خواهد بود که فقط کسى از هلاکت نجات مىیابد که خدا او را در امامت وى ثابت نگاه دارد و به دعا در تعجیل فرجش موفق فرماید.
گفتم: مولاى من! آیا علامتى هست که قلب من مطمئن باشد؟ در این وقت آن کودک با زبان عربى فصیح فرمود: «انا بقیّهُ اللّه فى اَرضه و المنتقم من اعدائه فلا تطلب اثر بعد عین یا احمد بن اسحاق.»
احمد بن اسحاق گوید: شاد و خرامان از خانه امام (ع) بیرون آمدم، فرداى آن به محضر امام بازگشتم و عرض کردم یابن رسول الله (ص)! شادیم بیش از حد گردید در مقابل منتى که بر من نهادید، این که فرمودید: مَثل او مَثل خضر و ذوالقرنین است یعنى چه؟ فرمود: طول غیبت.
گفتم: غیبتش طولانى خواهد بود؟ فرمود: آرى، به خدایم قسم تا جایى که اکثرى از این امر برگردند و در امامت او نماند مگر کسى که خدا براى ولایت ما از او عهد گرفته باشد و ایمان را در قلب او ثابت فرموده و با روح مخصوصى او را تأیید کرده باشد.
«یا احمد بن اسحاق هذا امرٌ من امر الله و سرّ من سرّاللّه و غیبٌ من غیب اِللّه فخذما آتیتک و اکتمه و کن من الشاکرین تکن معنا غدا فى علیین.»(۱)
مخلوق بودن قرآن
ثقه جلیل القدر، داود بن قاسم ابوهاشم جعفرى که زمان پنج امام را درک کرده است مىگوید: به خاطرم خطور کرد که آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟ امام عسکرى (ع) فرمود: «یا ابا هاشم الله خالق کل شى و ما سواه مخلوق.»
خدا خالق هر چیز است، غیر خدا مخلوق خداست، و در نقل دیگرى آمده که گوید: در پیش خودم گفتم: اى کاش مىدانستم ابو محمد عسکرى درباره قرآن چه مىگوید: آیا قرآن مخلوق است یا غیر مخلوق؟
امام رو کرد به من و فرمود: آیا به تو نرسیده آنچه از ابى عبدالله (ع) نقل شده که فرمود: چون قل هو الله احد نازل شد، خداوند براى آن چهار هزار بال آفرید، به هر گروهى از ملائکه که مىگذشت به او خشوع مىکردند، نسبت پروردگار تبارک و تعالى این است.(۲)
ناگفته نماند: مسأله خلق قرآن یکى از پر جنجالترین مسائل در میان اهل سنت بود که در زمان عباسیان دست سیاست نیز درباره آن بازى کرد و فریادها به آسمان رفت، عدهاى مىگفتند: قرآن کلام خداست، متکلم بودن خدا، مانند خود خدا قدیم است و قرآن نیز قدیم است و مخلوق نیست و سخن شاعر:
ان الکلام لفى الفواد و انما جعل اللسان على الفواد دلیلاً
در همین زمینه است. ولى عدهاى به حادث و مخلوق بودن قرآن قائل بودند، که رأى اهل بیت علیهم السلام نیز همان است.
دری از بهشت برای اهل نیکی در دنیا
باز همان ثقه جلیل القدر فرموده: شنیدم امام عسکرى صلوت الله علیه مىفرمود: «ان فى الجنه باباً یقال له المعروف لا یدخله الا اهل المعروف» در بهشت درى هست که نامش معروف است از آن در داخل بهشت نمىشود مگر اهل نیکى در دنیا. من در نفس خودم خدا را شکر کردم و شاد شدم که براى رفع حاجتهاى مردم خودم را به زحمت مىانداختم.
امام به من نگاه کرد و فرمود: آرى، یا ابا هاشم! به کار خودت ادامه بده، اهل احسان در دنیا اهل احسان در آخرتند، خدا تو را از آنها قرار دهد و رحمتت کند. (۳)
تفسیر آیه
از ابو هاشم روایت شده که گوید: از حضرت عسکرى صلوات الله علیه از آیه «ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذن الله» سؤال کردم.(۴)
فرمود: هر سه گروه از آل محمد(ص) هستند، ظالم به نفس از آنها کسى است که به امام معتقد نیست، مقتصد کسى است که عارف به امام باشد، سابق به خیرات خود امام است. من پیش خود درباره کرامتى که به آل محمد (ص) داده شده فکر مىکردم: گریهام گرفت.
امام به من نگاه کرد و فرمود: عظمت شأن آل محمد بزرگتر از آن است که به نظرت آمده، خدا را حمد کن که تو را به ولایت آنها معتقد و متمسک کرده است. روز قیامت با آنها خوانده خواهى شد وقتى که هر جمعیت با امامش خوانده مىشود، تو بر خیرى.(۵)
خبر غیبى
ثقه الاسلام کلینى و شیخ مفید نقل مىکنند از اسماعیل بن محمد که گوید: در راه ابو محمد عسکرى نشستم، چون از آنجا گذر کرد به او از فقر شکایت کرده و قسم خوردم که نه درهمى دارم و نه زیادتر از آن. نه طعام صبح دارم و نه شب. امام (ع) فرمود: به خدا دروغ قسم مىخورى. با آن که دویست دینار دفن کردهاى!! ولى این حرف من بدان معنى نیست که به تو چیزى ندهم، اى غلام! هر چه دارى به او بده، غلامش صد دینار به من داد.
بعد فرمود: تو از پولى که دفن کرده اى در وقت حاجت محروم خواهى شد. امام (ع) راست فرمود، من آنچه امام داده بود خرج کردم، به مخارج احتیاج شدیدى پیدا کردم، درهاى روزى براى من بسته شد. دفینه را بیرون آوردم، چیزى نیافتم، بعد معلوم شد که پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را برداشته و فرار کرده است. دیگر چیزى از آنها به دست من نرسید.
سه نادره
على بن محمد بن زیاد گوید: به محضر أبى احمد بن عبدالله وارد شدم، نامه امام حسن عسکرى (ع) را پیش رویش دیدم که نوشته بود: من از خدا انتقام این طاغى (مستعین عباسى) را خواستم، خدا او را بعد از سه روز خواهد گرفت: «انى نازلتالله فى هذا الطاغى( یعنى المستعین) و هو اخذه بعد ثلاث.»
چون روز سوم رسید، مستعین از خلافت خلع شد و آخر کارش به آن جا رسید که کشته شد.(۶) نگارنده گوید: به واسطه شورش که بر علیه آن خبیث به وجود آمد، خودش از خلافت خلع و با خانوادهاش به «واسط» رفت، معتزعباسى سعید بن صالح را فرستاد تا سر مستعین را بریده پیش معتز آورد.
ابوهاشم جعفرى گوید: شنیدم امام عسکرى صلوات الله علیه مىفرمود: از گناهانى که بخشوده نمىشود، سخن شخص است که بگوید: اى کاش جز به این گناه مؤاخذه نشوم: «من الذنوب التى لا تغفر قول الرجل لَیتنى لا اآخذ الاّ بهذا» من به خودم گفتم: این بسیار دقیق است سزاوار است که انسان از خودش و از کارش همه چیز را بررسى کند.
امام (ع) فرمود: راست گفتى یا ابا هاشم! ملازم باش به آنچه ضمیرت به نظر آورد چون شرک آوردن خفىتر است از حرکت مورچه ریز در روى سنگ صاف در شب ظلمانى و از حرکت مورچه ریز بر روى پلاس سیاه:«فقال یا ابا هاشم صدقت فالزم ما حدثت به نفسک فان الاشراک فى الناس اخفى من دبیب الذر على الصفا، فى اللیله الظلماء و من دبیب الذر على المسح الاسود.»
ابوهاشم جعفرى گوید: فهفکى از امام عسکرى صلوات الله علیه پرسید: چرا زن مسکین و ضعیف از ارث یک سهم مىبرد و مرد دو سهم؟ فرمود: چون براى زن جهاد و نفقه (مخارج خانه) و دیه بر عاقله نیست، اینها بر عهده مردان است .
من در پیش خود گفتم: نقل شده که ابن أبى العوجاء این سؤال را از امام صادق (ع) کرده بود و امام همین جواب را داده بودند… امام رو کرد به من و فرمود: آرى این سؤال ابن أبى العوجاء است، و جواب از ما یکى است وقتى که مسأله یکى باشد، پاسخ جارى شده براى آخر ما آنچه است که جارى شده براى اول ما، اول و آخرما در علم و کار یکى است، رسول خدا و امیرالمؤمنین بر ما فضیلت دارند «فاقبل على فقال: نعم هذه مساله ابن ابى العوجاء والجواب منا واحد اذا کان المساله واحدا، جرى لاخرنا ما جرى لاولنا و اولنا و آخرنا فى العلم و الامر سواء ولرسول الله و امیرالمؤمنین فضلهما.»(۷)
امام در زندان
یکى از نوادگان حضرت کاظم(ع) به نام محمد بن اسماعیل گوید: گروهى از بنى عباس و چند نفر دیگر از منحرفین به نزد صالح بن وصیف، رئیس شُرطه سامراء آمده و گفتند: ابو محمد عسکرى را که زندان کردهاى بر او سخت گیر و نگذار که در استراحت باشد.
صالح گفت: مىخواهید چه بکنم، دو نفر که در نظرم از همه شریرتر بودند، بر او مأمور کرده بودم، چنان اهل عبادت و نماز شدهاند که خارج از حد است. آنگاه گفت: آن دو را آوردند، گفت: واى بر شما! جریان شما درباره این مرد چیست؟! گفتند: چه بگوییم در خصوص مردى که در روز، روزه است و همه شب را مشغول به عبادت حق!! با کسى سخن نمىگوید، به غیر عبادت مشغول نمىشود.
چون به او نگاه مىکنیم بند بند شانههایمان به لرزه مىافتد و چنان مجذوب مىشویم که قدرت از دست ما مىرود، چون بنى عباس این را شنیدند سرافکنده برگشتند.(۸)
خبر از وفات فضل بن شاذان
شیخ کشى در رجال خود از محمد بن ابراهیم وراق سمرقندى نقل کرده گوید: به قصد حج از وطن خویش بیرون شدم، خواستم قبل از حج به زیارت مردى از اصحاب برسم، او معروف به صدق و صلاح و ورع و خیر بود، نامش بورق و در«بوشنجان» از روستاهاى هرات سکونت داشت.
چون به زیارت او رسیدم، صحبت از فضل بن شاذان نیشابورى به میان آمد، بورق گفت: من سالى به حج رفته به خدمت محمد بن عیساى عبیدى رسیدم، او را شیخ فاضلى یافتم… عدهاى نیز با او بودند ولى همه را محزون و غمگین دیدم.
گفتم: جریان چیست؟ گفتند: ابو محمد عسکرى(ع) را زندان کردهاند من به حج رفتم، پس از اتمام مراسم حج باز به خدمت محمد بن عیسى رسیدم، دیدم شادمان است، گفتم: خبر چیست؟ گفت: امام (ع) از زندان آزاد شدهاند.
بعد من به سامراء آمدم و کتاب «یوم و لیله» را با خود داشتم، به خدمت امام (ع) رسیدم و کتاب را به ایشان نشان داده و گفتم: فدایت شوم اگر صلاح بدانى، به آن نگاهى کرده و اظهار نظر فرمایى، امام (ع) همه آن را ورق زد و فرمود: این صحیح است، شایسته است عمل شود، گفتم: فضل بن شاذان به شدت مریض است، مىگویند: شما نسبت به ایشان خشم گرفتهاید، چون گفته: وصى ابراهیم از وصى محمد (ص) بهتر است، ولى او چنین چیزى نگفته، بلکه به او دروغ بستهاند.
امام صلوات الله علیه فرمود: آرى به او دروغ بستهاند، خدا به فضل رحمت کند، خدا به فضل رحمت کند«رحم الله الفضل، رحم الله الفضل.» بورق گوید: چون از سامراء برگشتم دیدم فضل بن شاذان در همان ایام که امام به او رحمت فرستاد از دنیا رفته بود.(۹) ناگفته نماند کتاب «یوم ولیله» تألیف یونس بن عبدالرحمان مولى آل یقطین است، کشى در رجال خود از احمد بن ابى خلف نقل مىکند گوید: مریض بودم، ابوجعفر جواد(ع) به عیادت من آمد، کتاب یوم و لیله را در بالاى سر من دید، آن را تا آخر ورق زد و مىفرمود:«رحم الله یونس، رحم الله یونس، رحم الله یونس»( ۱۰)
و نیز از ابوهاشم جعفرى نقل کرده گوید: کتاب یوم و لیله یونس را محضر امام عسکرى (ع) بردم، به آن نگاه کرد و ورق زد، بعد فرمود:«هذا دینى و دین آبائى حقا» (۱۱) نجاشى در رجال خویش نقل کرده که آن حضرت از ابوهاشم پرسید: این کتاب تصنیف کیست؟ جواب داد: تصنیف یونس آل یقطین، فرمود:«اعطاه الله بکل حرف نورا فى الجنه.»
یک ارشاد بخصوص
ابوالقاسم کوفى در کتاب تبدیل مىنویسد: اسحاق کندى در زمان خود فیلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن کتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) کرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنویسد. روزى یکى از شاگردان او محضر امام حسن عسکرى (ع) آمد.
امام فرمود:آیا در میان شما مرد رشید و کاملى نیست تا استادتان را از نوشتن چنین کتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه مىتوانیم به او در چنین کار یا غیر آن اعتراضى بکنیم.
امام (ع) فرمود: آیا مىتوانى آنچه را که من مىگویم به او بگویى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پیش او برو و با او انس برقرار کن، چون با او خصوصیت پیدا کردى، بگو: براى من مسألهاى پیش آمده که مىخواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوینده این قرآن بیاید و بگوید: غرض من آن نیست که تو فکر کردهاى، آیا جایز است که چنین باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جایز است، زیرا او آدمى است چون بشنود مىفهمد. و چون چنین جواب داد، بگو: از کجا مىدانى شاید غرض گوینده قرآن غیر از آن است که تو گمان مىکنى. در این صورت معانى را در جایى مىنهى که گوینده، آن را اراده نکرده است .
آن شخص پیش اسحاق کندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پیدا کرد. و آن سؤال را از وى کرد، اسحاق پیش خود فکر کرد، دید چنین چیزى جایز است، گفت: تو را به خدا قسم مىدهم این سؤال را از کجا دانستهاى؟ گفت: سؤالى است که به ذهنم رسید و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنین فکرى نتواند، بگو ببینم از کى یاد گرفتهاى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسکرى مرا به این کار امر کرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه این سؤال جز از بیت او خارج نمىشود، آنگاه آتشى آماده کرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاکستر نمود. (۱۲)
تشریف فرمایی آن حضرت به گرگان
جعفر بن شریف گرگانى گوید: سالى که به حج مىرفتم در «سر من رأى» ( سامرّا) به خدمت امام عسکرى (ع) رسیدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال کرده بودند خواستم از امام بپرسم که آن را به کجا تحویل دهم، حضرت پیش از سؤال من، فرمودند: آنچه آوردهاى به خادم من، مبارک تحویل بده، این کار را کردم. بعد گفتم: شیعیان شما در گرگان به محضرتان سلام مىرسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مىگردى، روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو که در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدایت و رشاد، بدان که خدا تو را و یاران تو را در این مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانوادهات باز خواهى گشت. براى پسرت شریف پسرى به دنیا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد کرد و از شیعیان ما خواهد بود.
گفتم: یابن رسول الله! ابراهیم بن اسماعیل جرجانى مردى است از شیعیان شما، به دوستان شما بسیار کمک مىکند، در هر سال بیشتر از صد هزار درهم در این باره خرج مىنماید و او یکى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خیر بدهد، گناهانش را بیامرزد و به او پسر کامل الخلقهاى عطا فرماید، به او بگو: حسن بن على مىگوید: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز آنطور که امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به دیدار من آمدند، به من تهنیت مىگفتند. به آنها گفتم که: امام صلوات الله علیه وعده کرده در آخر امروز به گرگان تشریف بیاورد، آنچه لازم دارید بخواهید و مسائل و حوائجتان را در نظربگیرید.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم که در یک حالت بى خبرى بودیم ناگاه دیدیم که امام تشریف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پیش از ما به ما سلام کردند، ما از آن حضرت استقبال کرده، دست مبارکش را بوسیدیم.
امام صلوات الله علیه فرمودند: من به جعفر بن شریف وعده کردم که در آخر این روز به این جا آیم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اینجا آمدم تا با شما تجدید عهد نمایم و الان به وعده خود عمل کردهام، مسائل و حوائج خویش را بگویید.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم، جابر یک ماه است که چشمش بینایى خود را از دست داده است، دعا کنید که خداوند بینایى او را باز گرداند. امام (ع) فرمود: او را پیش من آورید، حضرت دست مبارکش را بر چشم او کشید، در دم بینایى خویش را باز یافت، بعد یکى پس از دیگرى آمده از حوائج خویش سؤال مىکردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خیر کرد و همان روز برگشت.(۱۳)
آمدن امام (ع) به گرگان نظیر جریان على بن خالد و جریان آمدن تخت ملکه سباء به محضر سلیمان است، و شفا دادن آن حضرت نظیر کار عیسى بن مریم (ع) است که خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاکمه والابرص و أُحى الموتى بإذنِ اللّه» (آل عمران/ ۴۹)، و خبر دادن از غیب از علوم خدایى است که در اختیار آنان علیهم السلام بود.
احسان عالى
محمد بن على بن ابراهیم گوید: کار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برویم محضر ابو محمد حسن عسکرى، گویند: آدم با سخاوتى است، گفتم: با او آشنایى دارى؟ گفت: نه، او را نمىشناسم و تا به حال او را ندیدهام. در راه که براى دیدن او مىرفتیم پدرم گفت: اى کاش پانصد درهم به من مىداد، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى کاش مىفرمود به من سیصد درهم مىدادند، با صد درهم الاغى مىخریدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در این صورت به طرف قزوین و همدان براى کار مىرفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسیدیم غلامى بیرون آمد و ما را با نام صدا کرد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسیده و سلام عرض کردیم، فرمود: یا على! چه چپز سبب شده که تا این وقت از ملاقات ما تأخیر کردهاى؟! گفتم: یا سیدى! مقید بودم که در این حال تنگدستى محضر شما آیم.
و چون از خدمت ایشان بیرون آمدیم غلامش آمد و به پدرم کیسهاى داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد کیسه دیگرى به من داد و گفت: این سیصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوین…) و به طرف «سورا» (۱۴) سفر کن.
ابن کردى، راوى حدیث مىگوید: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزویج کرد و در یک روز چهار هزار دینار به خانهاش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفیّه بود، به او گفتم: آیا دلیلى روشنتر از این به امامت او مىخواهى؟! گفت: راست مىگویى ولى ما در کارى و در گروهى هستیم که به آن عادت کردهایم.(۱۵)
امام حسن عسکرى (ع) و أبوالادیان
ابوالادیان گوید: من از خدمتگزاران امام حسن عسکرى (ع) بودم و نامههاى آن حضرت را به شهرها مىبردم، روزی به خدمت ایشان رسیدم، حضرت نامههایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مىبرى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم که داخل شهر شدى خواهى دید که ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشتهاند.
گفتم: مولاى من! اگر چنین شود، امام بعد از شما کیست؟ فرمود: هر که جواب نامههاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که خبر دهد به آنچه در همیان (کیسه) است، او امام بعد از من است.
هیبت و عظمت امام مانع شد که بگویم: آنچه در همیان است یعنى چه؟ من نامههاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامراء شدم، دیدم همان طور که فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و دیدم برادرش جعفر(جعفر کذاب) در کنار خانه آن حضرت نشسته و شیعه در اطراف او، به وى تسلیت و به امامتش تبریک مىگویند!!!
من از این جریان یکه خورده و در پیش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جریان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود دیده بودم که جعفر شراب مىخورد و قمار بازى مىکرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریک گفتم. ولى از من چیزى نپرسید.
دراین هنگام عقید خادم بیرون آمد و به جعفرگفت: مولاى من! برادرت را کفن کردند براى نماز بیایید،(۱۶) جعفر داخل خانه شد، شیعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پیشاپیش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمدیم حسن بن على صلوات الله علیه را کفن کرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آن حضرت پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تکبیر نماز را بگوید، ناگاه طفیل گندمگون و سیاه موى که دندانهاى پیشینش تا حدى از هم فاصله داشت بیرون آمد و لباس جعفر را گرفته و کنار کشید.
و گفت: عمو! کنار برو، من سزاوارترم که بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى که قیافهاش متغیر شده بود کنار رفت، آن کودک بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در کنار قبر پدرش امام هادى دفن کردند.
بعد همان کودک رو کرد به من که: اى مرد بصرى! جواب نامههایى را که با تواست بده، من جواب نامهها را داده و پیش خود گفتم: این دو شاهد(نماز بر جناره و خواستن جواب نامهها)، فقط همیان ماند. آنگاه پیش جعفر آمدم که صدایش بلند بود، حاجز وشّاء که حاضر بود به جعفر گفت: آن کودک کى بود؟!! مىخواست با این سؤال جعفر را مجاب کند، جعفر گفت: والله تا به حال او را ندیده و نشناختهام.
در آن جا نشسته بودیم که گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسکرى (ع) پرسیدند، چون دانستند که امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشینش کیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام کرده تسلیت و تهنیت گفتند، و گفتند:چندین نامه و پول آوردهایم، بفرمایید: نامهها را کدام کسان نوشتهاند و پول چقدر است؟ جعفر از این سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى که گرد جامههاى خود را پاک مىکرد، گفت: اینها از ما مىخواهند که علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از خانه بیرون آمد و گفت: نامهها از فلان کس و فلان کس است و در همیان هزار دینار هست که ده تا از آنها را آب طلا دادهاند. آنها نامهها و همیان را داده و به خادم گفتند:
هر که تو را براى گرفتن همیان فرستاده، او امام است.
پىنوشت ها:
۱- کمال الدین، ج ۲، ص ۳۸۴، باب ۳۸، و در صص ۴۰۹ تا ۴۰۷ هشت روایت دیگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (ع) آورده است.
۲- بحار، ج ۵۰، ص ۲۵۷.
۳- کافى/ ج ۲، ص ۴۶۹، کتاب الدعاء.
۴- مناقب، ج ۴، ص ۴۳۶.
۵- بحار، ج ۵۰، ص ۲۵۴.
۶- مناقب آل ابى طالب، ج ۴، ص ۴۳۱.
۷- بحار، ج ۵۰، ص ۲۵۹.
۸- کافى، ج ۱، ص ۵۰۹/ ارشاد، ص ۳۲۳.
۹- مناقب، ج ۴، ص ۴۳۷.
۱۰- کافى، ج ۱، ص ۵۱۲، باب مولد ابو محمد الحسن بن على/ ارشاد مفید ص ۳۲۴.
۱۱- اصول کافى، ج ۱، ص ۳۴۶، باب ما یفصل به بین دعوى المحق و المبطل/ کمال الدین، ص ۵۳۶، باب ۴۹.
۱۲- کافى، ج ۱، ص ۳۴۷، باب مایفصل به بین دعوى المحق و المبطل/ غیبت شیخ، ص ۱۲۲.
۱۳- بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۲۶۳ از مختار الخرائج.
۱۴- ارشاد مفید، ص ۳۲۰، / کافى، ج ۱، ص ۵۰۶ باب مولد ابى محمد العسکرى (ع).
۱۵- در حالات مهدى موعود(ع) خواهد آمد که تجهیز و غسل حضرت عسکرى (ع) توسط عثمان بن سعید رضوان الله علیه بوده است.
۱۶- کمال الدین صدوق، ج ۲، ص ۴۷۵، باب ذکر من شاهد القائم (ع).