پایگاه خبری و تحلیلی رشد: رطل زنان دخل ولایت برند دخترکان را به جنایت برند
(نظامی)
ابراهیم ساوی میگوید: در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائنالدین غزنوی درس حدیث خواندمی. شیخ صائنالدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که گفتوگوی خویش را با محمد مهتاب برای ما بازگفت.
غم در سیما داشت و لرزه در صدا. گفت: امروز در راه مدرسه، محمد مهتاب را دیدم که در کنجی نشسته و اشک گرم بر خاک سرد میریزد. نزد او رفتم و تحیتش گفتم. سر برنیاورد اما تحیت مرا به نیکوتر از آنچه شنید، پاسخ گفت. پرسیدم: خواجه را چه پیش آمده است که چنین زار میبینمش؟ دست اشارت به سوی مدرسه دراز کرد؛ یعنی به راه خویش برو و از حال من مپرس. گفتم: والله اگر ندانم این اشک در چشم تو از کدام راه آمده است، پای در راه نگذارم. لختی گذشت.
سرانجام مهتاب به سخن آمد و گفت: پیش از آنکه تو از راه رسی، دیدم که اهل شهر دخترکی را سنگزنان نزد قاضی میبرند که در مجلس مردان رقصیده است. از آن دم، نه پای رفتن دارم که در راه گذارم و نه دست نسیان که غم از سینه بردارم. گفتمای خواجه، تو را نزیبد که بر خاک نشینی و بر عاقبت دختری چنان، اشک از دیدگان فروریزی. خواجه سر برآورد و تیز در چشمان من نگریست و گفت:ای شیخ، نگفتمت که به راه مدرسه رو و از حال من مپرس؟ اگر بر آن دختر بگریم رواست که بنده خداست و جگرگوشه مرد و زنی بینواست. اما گریه من نه برای اوست؛ بر مردمی است که از دین خدا و آیین تقوا برای آنان جز این نمانده است که دخترکان را سنگ زنند.»
بترس از تیربارانِ ضعیفان در کمینِ شب
که هر کو هست نالان تر، قویتر زخمِ پیکانش
حذر کن ز آهِ مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته، به بالینِ تو سیل آید زِ بارانش
زِ تعجیلِ قضای بد، پناهی ساز کَاندر پِی
به خاک اَفکندهایداری که لرزد عَرش ز افغانش
(خاقانی)